دویست روز دوچرخه سواری در دمای منفی چهل درجه توسط مسلم ایران نژاد
گزارش و عکسٌٌ / مسلم ایران نژاد
بدون تردید هیچ کجای قاره آسیا به اندازه ترکستان و آسیای میانه ناشناخته باقی نمانده است. ماورالنهر باستانی، کمینگاه خطر است و جهانگردان و ماجراجویان بسیاری برای آشنایی با طبیعت خشن و اقوام بیابانگرد این ناحیه جان خود را از دست دادهاند. شاید توصیف جهانگرد معروف مجارستانی، آرمینیوس وامبری، که در سال 1863 با لباس مبدل دراویش به منطقه آسیای میانه سفر کرده، گویای مصائب عظیم مسافرت در این ناحیه باشد. او مینویسد: «… هر بار در یکایک این ممالک فکر کردم که درجه حد اعلای بی رحمی و خشونت طبیعت را تجربه کردهام ولی روز بعد با درجه بالاتری آشنا شدم».
در سال 2016 مسلم ایران نژاد در سخت ترین و سرد ترین فصل سال، سفر ماجراجویانه به عمق طبیعت وحشی مغولستان را انجام داد. این گزارش بخشی از خاطرات و چالش های دوچرخه سواری وی در دمای منفی چهل درجه است.
آغاز برنامه ریزی
مدتها نکتهای درباره دوچرخهسواری و سایکل توریسم ذهنم را مشغول کرده بود که آیا میشود با دوچرخه در فصل سرد و به مناطق سردسیر سفر کرد؟ این سفر به چه صورتی است و چه تمهیداتی لازم است؟ تصمیم گرفتم پاسخم را با سفر به پنج کشور آسیای میانه، سیبری و مغولستان بیابم. طراحی سفر من از ایران تا چین بود، ولی در زمان طراحی مسیر، وقتی به نیمه دوم سال یعنی زمستان رسیدم احساس کردم که خیلی دوست دارم زمستان سیبری را هم تجربه کنم. شرایط سیبری را که بررسی میکردم به کشور مغولستان برخوردم و متوجه شدم که طبیعت وحشی آنجا به روحیات من نزدیکتر است. بنابراین، سفر ایران تا مغولستان را برنامهریزی کردم.
مصائب سفر به سرزمین تراکمه
اولین کشوری که باید برای ویزای آن اقدام میکردم ترکمنستان بود که بین جهانگردها به کره شمالی دوم معروف است زیرا به سختی ویزا میدهد و قوانین عجیب و غریبی هم دارد که یکی از آن قوانین، این است که باید از هر مرزی که داخل کشور شدید از همان مرز هم خارج شوید. مثلاً اگر از مرز سرخس وارد این کشور شوید باید از مرز سرخس هم خارج شوید که این نوع ویزا برای من که سفرم با دوچرخه بود و محل وارد شدن و خارج شدنم فرق میکرد، اصلاً مناسب نبود. البته به خاطر تقاضای زیاد سفر در جاده ابریشم، قانونی وجود دارد به اسم ویزای ترانزیت، که پنج روزه است و باید ظرف پنج روز از مرزی که مد نظرم بود میگذشتم. برای این کار باید اتومبیلی کرایه میکردم و دوچرخه را در آن قرار میدادم تا زودتر از ترکمنستان گذر کنم و در واقع در این جاده فرصتی برای رکاب زدن وجود ندارد. وقتی برای گرفتن ویزا به سفارت رفتم گفتند که روز پنجشنبه مراجعه کنم. روز پنجشنبه به آنجا رفتم، گفتند ویزا آماده نیست و روز یکشنبه مجدداً مراجعه کنم اما وقتی یکشنبه رفتم متوجه شدم که ویزای من از روز پنجشنبه شروع شده و من فقط به دلیل اشتباهی که سفارت مرتکب شده بود، دو روز فرصت داشتم تا خودم را به مرز ترکمنستان برسانم و از آن کشور هم خارج شوم. هنگامی که به مرز رسیدم دیگر امکان رد شدن از مرز نبود و تمدید ویزا هم ممکن بود تا نه روز طول بکشد. مجبور شدم به مشهد بازگردم و به این دلیل که ویزاهایم را به صورت متوالی گرفته بودم ویزای ازبکستان و همینطور ویزای کشورهای دیگر باطل میشد.
بنابراین من به تهران برگشتم و با یک پرواز به تاشکند پایتخت ازبکستان رفتم که کشور دوم مسیر من بود و از ازبکستان با قطار به سمت مرز مشترک ترکمنستان و ازبکستان بازگشتم. در واقع از همان جایی که باید سفرم را آغاز میکردم، شروع کردم.
پایتخت تیمور لنگ
قوانین ازبکستان برای گرفتن ویزا به این صورت است که باید از طریق آژانس اقدام کنید و دعوتنامه داشته باشید. ازبکستان جزو کشورهای گرانقیمت در بخش ویزا محسوب میشود. به شما برای پانزده روز ویزا داده میشود و هر شب هم باید در هتل اقامت داشته باشید. برای بعضی از ملیتها هر دو شب یک بار است ولی برای ایرانیها هر شب است. در ایران، آژانسها به من گفته بودند از پانزده روز، هفت شب باید در هتل باشی ولی چنین نبود و من باید هر شب را در هتل سپری میکردم. در هتل برگهای وجود دارد که با مهر اداره مهاجرت آنجاست و آن برگهها، هنگام خروج باید در مرز تحویل داده شود. بخارا، اولین شهری بود که در مسیرم به آن رسیدم. بخارا و سمرقند، از آن شهرهایی هستند که سبک معماری ایرانی دارند. این دو شهر از شهرهای قدیم ایران هستند و حاتمبخشی معروف حافظ در ادبیات ما به آنها اشاره دارد. به هر حال ازبکستان کشوری است که زمانی در قلمروی پادشاهی ایران بوده و در مقابل، آنها هم ادعا میکنند که ایران هم زمانی جزو کشور آنها بوده است. در یکی از موزههای ازبکستان، نقشهای دیدم که ایران هم در دل ازبکستان بود که فکر میکنم متعلق به دوره خوارزمشاهیان باشد که حکومت مرکزی در آنجا قرار داشت. ازبکستان کشور خیلی گرمی است و در همین گرمای زیاد وقتی ماشینهای سنگین روی جاده حرکت میکنند همه زیرسازی و روسازی جاده آسفالته را خراب میکنند و اغلب جادههای ازبکستان جادههای خوبی نیستند. از مرز ازبکستان میشود به قزاقستان و تاجیکستان رفت که مقصد بعدی من بودند. بعد از بخارا، به سمت سمرقند آمدم. در سی و پنج کیلومتری سمرقند مرزی وجود دارد که برای گردشگران بسته است، گاهی مرز باری است و گاهی کلاً بسته میشود. مرزی که ما میتوانیم از آن وارد ازبکستان و تاجیکستان بشویم مرزی در نزدیکی پایتختش یعنی تاشکند است. دوستانی که میخواهند مرزهای باز بین کشورها را در آسیای میانه بشناسند بهتر است که به سایت کاروانیستان مراجعه کنند. در آن سایت اطلاعات خوبی وجود دارد. در بخارا و سمرقند، زبان پایه و قدیمی ازبکستان، ایرانی خوارزمی و ایرانی پارسی بوده و هنوز هم در بخارا برخی از مردم به پارسی صحبت میکنند. تعداد فارسزبانان در بخارا خیلی زیاد است و میتوانید زبان آنها را کاملاً متوجه شوید و همچنین آنها زبان شما را میفهمند. این تعداد در سمرقند کمی کمتر است و امروزه زبان اصلی مردم سمرقند، زبان ازبکی است. اغلب مردم آسیای میانه مسلمان و سنی مذهب هستند.
آنجا که خوبان جمعند
بعد از ازبکستان، کشور تاجیکستان است. تاجکستان از کشورهایی است که به راحتی ویزا میدهد و حتی در عرض چند ساعت میتوانید ویزای فوری بگیرید. کشور فارسیزبان بسیار خوبی است که در آنجا کمتر به مشکل زبانی برمیخورید. تاجیکستان 93 درصد کوهستانی و هفت درصد غیرکوهستانی است. داخل تاجیکستان دو مسیر وجود دارد: یکی مسیر جنوب است که به شهر دوشنبه میرسد و بعد از دوشنبه باید در مسیری رکاب بزنید که بهخاطر کوهستانی بودن یکی از مسیرهای مورد علاقه دوچرخهسواران است. این مسیر کاملاً کوهستانی است و در تابستان هم احتمال بارش برف در آن وجود دارد. کسانی که مایلند در این مسیر رکاب بزنند باید حتماً از قبل راجع به باز یا بسته بودنش مطمئن شوند چون در بیشتر اوقات سال بسته است و تنها از اواسط بهار تا اواسط پاییز باز است. مسیر دیگری که وجود دارد، مسیر کوتاهی است که از طریق آن میتوانیم از تاجیکستان به قرقیزستان برویم. در این مسیر، خجند دومین شهر تاجیکستان واقع شده که به معنای جایی است که خوبان جمعند. بعد از خجند باید به سمت سرافشان رفته و از مرز خارج شده و وارد قرقیزستان بشوید. این مسیر تقریباً کفی است و خیلی درگیری ندارد. مردم آسیای میانه فارسزبان، مهماننواز، مهماندوست و آرام و از نظر سطح زندگی شبیه به چهل، پنجاه سال پیش یا شاید قبلتر ایران هستند. به جز پایتخت و خجند، بقیه شهرها بسیار قدیمی هستند و امکانات خاصی ندارند. برلی نمونه امکان ندارد شما در دستشویی، شیر آب ببینید یا اینکه مردم از توالت فرنگی استفاده کنند و دستشوییها، چاهی است که روی آن تخته گذاشتهاند.
سرزمین چهل طایفه افسانهای
از تاجیکستان که عبور کنیم به قرقیزستان میرسیم که خود سفارت ویزا میدهد و من هم به همین صورت اقدام کردم. قرقیزستان هم بیشتر مساحتش کوهستانی است. من سفرم را در اولین روزهای پاییز شروع کردم و اواسط پاییز بود که به قرقیزستان رسیدم. در این راه دو گردنه بود که باید از آنها گذر میکردم و کاملاً پوشیده از برف بود و من مجبور شدم چهار روز توقف کنم تا جاده را باز کنند. بهخاطر حجم زیاد برفی که بر کوههای قرقیزستان میبارد معمولاً جاده بسته است ولی چون این جاده یکی از جادههای بینالمللی برای رسیدن به چین یا کشورهای دیگر آسیای میانه است، بلافاصله بعد از چند روز جاده را باز میکنند. زبان مردم قرقیزستان، قرقیزی است و دینشان نیز مسلمان و سنی مذهب هستند.
آستانه کمونیستی
بعد از تاجیکستان و قرقیزستان باید از قزاقستان عبور کنم. این کشور شبیه ازبکستان است. باید از طریق آژانس اقدام کنید. گرانترین ویزای من در مسیر، اول ازبکستان و بعد قزاقستان بود. این کشور قوانین بسیار سختی برای گردشگران دارد. یکی از قوانینش این است که وقتی که وارد این کشور میشوید، فقط پنج روز فرصت دارید که به اداره مهاجرت رفته و یک اصطلاحا ًرجیستر برگه دریافت کنید که نشاندهنده این است که شما به این کشور آمدهاید و بعد از اینکه آمدهاید، به اداره مهاجرت و خودتان را معرفی کرده و مدارکتان کامل است. باید بدانید که اگر روز پنچم به روز ششم بکشد، ممکن است برای شما مشکل ایجاد شود و خیلی سخت است که با این تأخیر، رجیستر برگه را به شما بدهند. حتی ممکن است که کار به دادگاه بکشد. چیز دیگری هم که باید در این مورد بگویم این است که برای خروج از این کشور نباید تعلل کنید. زمانی که ویزای شما تمام میشود باید به سرعت از این کشور خارج شوید چون حتی گاهی نیم ساعت تأخیر در خروج از کشور قزاقستان کار را به دادگاه و زندان میکشاند. برخلاف تاجیکستان که کشوری کوهستانی است و دو قله بالای هفت هزار متر دارد، قزاقستان کشور بسیار وسیع و بسیار مسطحی است و فقط در مرز با چین تعدادی قله مرتفع دارد که ارتفاعشان حدوداً هفت هزار متر است. من در قرقیزستان به دلیل محدودیت ویزا فقط توانستم چهارده روز رکاب بزنم و روز پانزدهم با قطار از مرز خارج شدم.
در قلمروی ببر سیبری
مقصد بعدی من روسیه بود. من یک ماه فرصت داشتم در روسیه بمانم. خیلی دلم میخواست سیبری را ببینم و از شرق روسیه وارد منطقه سیبری شدم، جنوب در جنوب سیبری. این ناحیه خیلی پر بارش و خیلی سرد بود و گاهی بارشهای مهلکی رخ میداد. من قبلاً به صورت جدی سابقه کوهنوردی داشتم و حدوداً پانزده سالی بود که آمادگی این را داشتم که بخواهم در طوفان چادر بزنم یا چادر جمع کنم یا شب را به صبح برسانم. خوشبختانه این تجارب خیلی به کمک من آمد. در روسیه، شرایط خیلی سخت بود و بعضی از روزها آنقدر سرعت باد زیاد بود که اتومبیلها را هم روی یخ جاده سُر میداد و ریسک و هیجان سفر را بالاتر میبرد. من برای اینکه روی یخ کامل سُر نخورم، چند صد پیچ آهنی را از داخل به لاستیک اضافه کرده بودم و برای اینکه لاستیک تیوپ را سوراخ نکند، لاستیک دیگری را دور بُری کردم و لایهای محافظ بین قسمت سرپیچها و تیوپ قرار دادم که تیوپ را سوراخ نکند. در مورد سیبری مطلبی که میخواهم اضافه کنم این است که من در جنوب سیبری، در منطقه کوهستانی آلتا رکاب میزدم که در روزهای پاییزی دما به 25- درجه میرسید و تازه در آنجا متوجه شدم، ناحیهای که در آن رکاب میزنم، جای گرم منطقه سیبری است و بعضی از مردم سیبری از شمال کوچ میکنند و به این منطقه میآیند تا بتوانند فصل سرما را پشت سر بگذارند و دوباره در تابستان به شمال بازگردند. در واقع آنها به جنوب قشلاق میکنند که دمای هوا در روزهای پاییزی به 25- درجه میرسد و در روزهای زمستانی به 50- درجه هم میرسد. حدود یک ماه در منطقه کاملاً صاف سیبری و همینطور نواحی کوهستانی رکاب زدم و در نهایت از سیبری خارج شدم.
تا پیش از این سفر فکر میکردم که دمای 50- درجه فقط یک عدد تخمینی است و ممکن است دمای هوا نهایتاً 30- درجه باشد ولی وقتی به آنجا رفتم، یک شب هوا به 52- درجه هم رسید که خوشبختانه من نزدیک شهر بودم و توانستم در یک سرپناه با دمای 48- درجه شب را سپری کنم.
در برهوت مغولستان
وقتی در سیبری از من میپرسیدند که به کجا میخواهی بروی و من میگفتم مغولستان؛ همه خیلی تعجب میکردند زیرا مغولستان جاده آسفالت چندانی ندارد؛ جمعیتش بسیار کم است و امکانات کافی ندارد؛ دمای هوایش در زمستان به 50- درجه میرسد که سردتر از سیبری است. همچنین سرمای بسیار خشکی دارد و بارش هم ندارد، یعنی برف زیادی نمیبارد. من در روسیه، آب آشامیدنیم را از برفی که میبارید تأمین میکردم، یعنی برف را آّب میکردم و آن، آب آشامیدنی من بود. همچنین من در قرقیزستان و سایر مناطق کوهستانی در بین راهها این کار را میکردم ولی در مغولستان، برفی برای تأمین آب آشامیدنی نبود. من از یک مرز بسیار محلی و دورافتاده از روسیه وارد مغولستان شدم. تا قبل از اینکه به مغولستان وارد شوم، سفرم را فقط یک سفر دوچرخهسواری و حتی گاهی تفریحی میدانستم. فقط مسئلهاش این بود که باید مسافتهای طولانی را طی میکردم یا مثلاً باید از گردنههای کوهستانی رد میشدم. سختی این سفر، همینها بود. یا گاهی برف میآمد و ناچار میشدم در برف چادر بزنم و بخوابم یا منتظر میشدم که هوای بد بگذرد و جادهها باز شوند. چالشهای من در این حد بود ولی وقتی وارد روسیه شدم این مشکلات کمی جدیتر شدند چون شرایط تغییر کرد، طبیعت خیلی سردتر شد، میزان برف بیشتر شد، به جاهایی رفتم که از جاده بین سیبری میگذشت و گاهی از جنگل عبور میکردم و رد پای گرگها را میدیدم و صدایشان را در شب که چادر میزدم، میشنیدم؛ اما با توجه به ادامه مسیر، میدانستم که تا اینجای سفرم کاملاً تفریحی است و تازه از وقتی که وارد مغولستان شوم سفرم جنبه ماجراجویی پیدا میکند ! مغولستان کشوری است با مساحت حدوداً برابر با ایران، اما جمعیتش فقط 5/3 میلیون نفر است که بیش از 5/1 میلیون نفر آنها در پایتخت و چهار شهر بزرگ آن زندگی میکنند و بقیه جمعیت به صورت انفرادی یا گروههای کوچک در دشتها زندگی میکنند؛ روستاهای مغولستان در فاصلههای بسیار دور از هم قرار دارند و خطوط ارتباطی آن عبارت است از یک جاده شرقی- غربی که در دهه اخیر احداث شده و تعدادی جاده که به سمت شمال میروند. ولی حتی همان جاده اصلی، یعنی جاده شرقی – غربی، هم کاملاً آسفالت نداشت و فقط در مرز با روسیه و نزدیک اولامادور آسفالت خوبی داشت و بقیه جاده، خاکی بود. در جادهها، رستوران بین راهی، پمپ بنزین و از این نوع امکانات وجود ندارد و هیچ جایی نیست که بتوانید آذوقهای بخرید، مواد غذایی و آب تهیه کنید یا در آنجا بمانید. من در طول بیست و پنج روز فقط یک رستوران بینراهی دیدم که به آنجا رفتم، شب را همانجا ماندم و از غذا و امکاناتش استفاده کردم. در منطقه سیبری، حداقل در فصل تابستان پارهای از امکانات ابتدایی وجود داشت، اما در اینجا مطلقاً امکاناتی وجود نداشت و من باید یک ماه و نیم رکاب میزدم تا به جای بعدی برسم. به هر حال چیزی که مغولستان را برای من بسیار ماجراجویی کرده بود، این بود که ممکن بود هر سه، چهار روز یک بار، یک آدم ببینم و در بعضی از جاها اصلاً هیچ کسی را نمیدیدم. تا پیش از این سفر فکر میکردم که دمای 50- درجه فقط یک عدد تخمینی است و ممکن است دمای هوا نهایتاً 30- درجه باشد ولی وقتی به آنجا رفتم، یک شب هوا به 52- درجه هم رسید که خوشبختانه من نزدیک شهر بودم و توانستم در یک سرپناه با دمای 48- درجه شب را سپری کنم. به دلیل همین شرایط، قبل از ورود به مغولستان به اندازه سی روز مواد غذایی تهیه کردم. برخی مواد غذایی بودند که آنها را به شکل پودر درآوردم زیرا نهایتاً میشود پودر را درون آب گرم ریخت و غذایی تهیه کرد. غذایی که تقریباً هم خوب و مفید است و هم سالم است. مثلاً غذاهایی مانند پوره سیبزمینی، سوپ و آشهای مختلف و برخی غذاهای نیمهآماده. البته بعضی غذاها هم بودند که من اصلاً نمیدانستم چه چیزی هستند ولی روی جعبههایشان روش تهیه را نوشته بود و من نیز به همان دستور عمل میکردم. از ابتدا برای سی روز غذا داشتم تا اگر در مغولستان هوا نامساعد شود و مجبور شوم در طبیعت بمانم، غذا داشته باشم. همچنین دو مدل اجاق هم داشتم، یکی کپسولی که با گاز کار میکرد و مخصوص ارتفاع است قرار بود که در ارتفاع یخ نزند. این گاز ترکیبی از متان پروپان و ایزوبوتان بود که در صعودهای زمستانی دماوند از آن استفاده میکردم. ولی از آنجا که به هر حال هر اجاقی ممکن است یک وقتی از کار بیفتد، یک اجاق دیگر هم همراهم داشتم. اصطلاحاً یک اجاق پشتیبان داشتم که با سوختهای مختلف کار میکرد یعنی چند سوخته بود که با بنزین، نفت، الکل و حتی گازوییل هم کار میکرد و قابلیت بالایی داشت. مواد غذایی را تهیه کردم و بنزین هم داشتم که اگر جایی هوا نامساعد شد بتوانم بمانم و برای تهیه مواد غذایی در هوای بد حرکت نکنم. برای اینکه به هر حال هر جبهه هوایی عمری دارد که میگذرد و بعد از آن هوا خوب میشود.
من از مرزی بسیار محلی وارد مغولستان شدم و وقتی وارد مغولستان شدم، چند اتاق و سه کارمند آنجا بودند که مهری زدند. در آسیای میانه قانونی هست به نام ریجستر که شما وقتی در بعضی از کشورها وارد آن کشور میشوید باید بروید و بگویید تا ویزایتان را برایتان ریجیستر کنند و اداره مهاجرت دوباره برایتان مهر بزند و فقط آن مهر ورود که در فرودگاه مرز برایتان میزنند، کفایت نمیکند. البته بعضی از این کشورها برای رجیستر پنج روز مهلت میدهند و در بعضیها هم رجیستر از طریق هتل انجام میشود ؛ در بعضی دیگر هم تا پیش از تمدید ویزا نیازی به رجیستر ندارید. از افسر مرزبانی مغولستان پرسیدم که آیا مغولستان قانون ریجستر دارد و او گفت خیر، مغولستان این قانون را ندارد. من ویزای مغولستان را در آلماتی، یکی از شهرهای قزاقستان گرفته بودم و از قبل نامه نگاریهای لازم را انجام داده بودم. هدف درونی من از سفر به مغولستان دیدن سبک زندگی مردم در دمای 40- درجه بود یعنی میخواستم ببینم که این مردم چگونه در این دما زندگی میکنند. زیرا هم میتوانست تجربه خوبی برای کوهنوردیام باشد و هم اینکه از نزدیک ببینم که بشر توانسته است در این دما زندگی کند و نسلش را ادامه دهد. با آن سبک زندگی که ما در شهرها داریم برایم جالب بود که شرایط زندگی این مردم را ببینم و بفهمم که چگونه بر این مسئله فائق میآیند. البته آنها شهرهای بزرگی هم داشتند که برخی امکانات هم داشت ولی فاصله این شهرها بسیار زیاد بود. ابتدا قصد داشتم مسیری که از شمال به سمت دریاچه هوسکل و کوهای ساریداغ میرود را انتخاب کنم و مردمی که آنجا زندگی میکنند را ببینم ولی در همان ابتدای مسیر، با فردی مواجه شدم که با زبان ایما و اشاره به من فهماند که این مسیر خیلی پر درخت است یعنی جنگلی است و ضمنا متوجهم کرد که گرگ و پلنگ هم دارد ! البته همه اینها برای من جذاب بود و نشان میداد که این منطقه بکر و وحشی است و عبور کردن از آن برای من هیجان داشت. احتمال اینکه از چنین فضایی لذت ببرم خیلی بیشتر از حمله گرگ و پلنگ بود. به هر حال تصمیم گرفتم که از آن مسیر بروم اما وقتی آن فرد از تصمیمم آگاه شد، گفت که این جاده زیر برف است و تو نمیتوانی پنجاه کیلومتر جاده را پیدا کنی و حتی محلیها هم از آنجا عبور نمیکنند زیرا نمیتوانند جاده را پیدا کنند. این جملهاش مرا از رفتن در این مسیر منصرف کرد زیرا با یک دوچرخه و هفتاد کیلوگرم وزن وقتی نتوانم جاده را بیابم دیگر اصلاً کاری از دستم ساخته نبود. بنابراین برگشتم و از جاده دوم رفتم. البته این جاده هم خیلی بد و فاقد هرگونه امکانات بود. من میخواستم مردمی را ببینم که حدود چهار هزار سال است عقاب را دستآموز میکنند. آنها جوجه عقاب را از آشیانهاش برمیدارند و تربیت میکنند و وقتی این عقاب تنومند و بزرگ شد برای شکار از آن استفاده میکنند. من در آنجا دیدم که این عقابهای دستآموز، حیواناتی چون سمور، موشهای صحرایی، روباه و حتی گرگ را هم شکار میکنند. من رفتم تا این عده را پیدا کنم. بعضی وقتها برای پیدا کردن قبیلهای، تصویرشان را روی کاغذ میکشیدم و به مردم نشان میدادم و میپرسیدم که اینها را کجا میتوانم پیدا کنم و مردم پاسخ میدادند که باید به این سمت یا آن سمت بروی. جادههای فرعی مغولستان هیچ تابلویی نداشت و گاهی خود جاده هم پیدا نبود. حتی اگر برف خیلی کمی هم میبارید روی جاده را میپوشاند و چون جاده زیرسازی نمیشد، اصلاً مشخص نبود. فقط یک مسیری بود که آنقدر از آن عبور کرده بودند که به جاده تبدیل شده بود. با جیپ هم در آن رفت و آمد میکردند. گاهی پیش میآمد که دو یا سه روز مسیری را میرفتم و وقتی که فردی را میدیدم و از او آدرس میپرسیدم که میخواهم به سمت فلان شهر یا فلان مکان بروم و تازه متوجه میشدم که در مسیر درست هستم یا اشتباه آمدهام و باید برگردم. مغولها، آب را به چند روش تهیه میکنند. عدهای از آنها خانه یا چادرهایشان را زیر صخرهها برپا میکنند. در زمستان که دما به 40- درجه میرسد زیر صخره کمتر برف میبارد ولی با ورزش باد، برف در بین صخرهها جمع میشود و آنها از برفی که در آنجا جمع شده، برای تهیه آب استفاده میکنند. دسته دوم، در کوهها، خانه ساخته یا چادر بر پا کردهاند. آنها دیگر آن صخرهها را ندارند و از کوه به سمت درهها پایین میروند و وقتی رودخانهها در حال یخ زدن هستند با دیلم یا هر وسیله دیگری یخها را میشکنند و با حیوان، یخها را به محل زندگیشان در بالای کوه میبرند و در فاصله صد متری خانههایشان انبار کردهاند. سپس روی یخها را میپوشانند تا کمتر کثیف شوند. این مردم یک بخاری دارند که با سرگین و فضولات حیوانی کار میکند و همیشه روشن است و گرمای زیادی هم تولید میکند. آنها یک قابلمه شبیه استانبلی ما دارند که یخها را داخل آن حرارت میدهند تا آب شود. عده دیگری نیز هستند که در درهها زندگی میکنند؛ درههایی که رودخانهای از آنها رد نمیشود. من در چند جا دیدم که این مردم چاه حفر کردهاند و جعبهای که از جنس آهن یا چوب روی آن قرار داده و با نمد و پشم شتر دور این جعبه را به ضخامت ده تا بیست سانتیمتر پوشاندهاند تا دریچه چاه یخ نزند. با اینکه قطر دهانه چاه زیاد است ولی باز هم در زمستان یخ میزند و قطرش کمتر میشود و در اواخر زمستان آنقدر این قطر کم میشود که فقط به اندازه یک سطل که در آن بیندازند و بتوانند آب بیرون بکشند، باز است. رژیم غذایی مغولها، بیشتر بر پایه گوشت است.
مغولستان به اندازه ایران پهناور است. این کشور با 5/3 میلیون جمعیت نزدیک به صد میلیون رأس گوسفند دارد. مردم مغولستان، گوسفندهایشان قبل از زمستان میکشند و گوشتهایش را در اتاقی که ساخته و آن را طنابکشی کردهاند، آویزان میکنند. آنجا وجود ندارد؛ یعنی برق نیست که یخچال داشته باشند. در آن سرما، گوشتها خود به خود یخ میزنند و منجمد میشوند و همان جا میمانند تا مردم در زمستان از گوشتها استفاده کنند. مردم مغولستان در زمستان هیچ حیوانی را ذبح میکنند، زیرا تمیز کردن گوشت در هوای سرد بسیار سخت است و ضمناً در زمستان خون این حیوانات دیگر حالت جهندگی ندارد، در بدن میماند و یخ میزند. هر چیز مایعی اگر یک ساعت آنجا بماند تبدیل به یخی بسیار متراکم میشود. خودم بارها دیدم یک قطره آب چکید و در ارتفاع بیست سانتیمتری یخ زد و به یک تکه یخ تبدیل شد و روی دستکشم افتاد. قطرهای که در جا یخ زده اگر یک ساعت بگذرد، تکه یخ بسیار متراکمی میشود که خیلی سخت میشود آن را شکست.
در جستجوی برکوتچی
من سفرم را در مغولستان برای پیدا کردن برکوتچی آغاز کردم. برکوت به زبان قزاقی یعنی عقاب و برکوتچی به کسانی که این عقابها را نگه میدارند، اطلاق میشود. در مغولستان حدود صد هزار قزاق هم زندگی میکنند و زبان آنها قزاقی است. با اینکه من زبان ترکی و کمی هم زبانهای آسیای میانه بلد بودم و حتی کم و بیش زبان قزاقها را هم میفهمیدم، ولی فهم زبان مغولها به هیچ طریقی ممکن نبود و بهخاطر تلفظ سختی که زبان آنها داشت، هیچ کلمهای را نمیتوانستم یاد بگیرم و فقط با زبان ایما و اشاره با آنها صحبت میکردم. اتفاق خوبی که من در مغولستان دیدم، زندگی مسلمانان و بوداییها در کنار یکدیگر بود. در روستا هم مسجد بود و هم معبد بوداییها. مردم برای عبادت میرفتند و با هم زندگی میکردند. خانههایشان نزدیک هم بود، همسایه بودند و هیچ مشکلی از این بابت نداشتند. مغولستان جزو کشورهای توسعه نیافتهای است که معادن و ذخایر بسیار زیادی دارد و مطمئناً در آینده نزدیک چهره این کشور تغییر خواهد کرد. در زمان سفر من هم تعداد زیادی از گروههای اکتشاف معدن و گروههای مطالعاتی از اروپا و آمریکا به مغولستان آمده و مشغول تحقیق بودند. مغولستان، به علت استخراج معادن در آینده از حالت بکر خارج شده و مردمش نیز ثرونمند خواهند شد و مطمئنا نوع و سبک زندگیشان هم تغییر میکند ولی در حال حاضر دامدار هستند. در مغولستان کشاورزی و باغداری وجود ندارد و مردم فقط از طریق دامداری امرار معاش میکنند. عمده مردم به صورت کوچنشینی زندگی میکنند و بعضی از آنها چهار بار در سال مجبورند به جاهای دیگر کوچ کنند. بیشتر این کوچها برای یافتن علوفه و آب است. آنها با شتر یا اسب و در قسمتهای شمالی، هم که گوزن نگه میدارند، با گوزن کوچ میکنند.
فواصل خانهها در مغولستان بسیار زیاد است. پیش میآید که چند روز هیچ آدمی را نبینی. طوفانها مخصوصاً در نواحی شمالی سخت هستند و هوای خیلی سردی بر این نواحی حاکم میشود که آدم نمی تواند در این شرایط طاقت بیاورد. اگر گاهی خود محلیها مجبور شوند که جا به جا شوند یا اگر کاری پیش بیاید که بخواهند مسیر را طی کنند، ممکن است در بین راه جان خود را از دست بدهند.
پیش از این گفتم که نیمی از مردم مغولستان به صورت انفرادی زندگی میکنند و بسیار دشوار است که به آن تک خانهها برق کشیده شود. بنابراین، این مغولها از پنلهای خورشیدی که اروپاییها و بعد از آنها، چینیها وارد این کشور کردهاند، استفاده میکنند. این پنلهای خورشیدی یک روشنایی و یک بشقاب ماهواره دارند که فقط کانال مغولی را میگیرد. من در زمستان که آفتاب بسیار ضعیف بود هیچ موقع ندیدم تلویزیونی روشن بشود. فقط یک لامپ ضعیف روشن میشد که حتی روی میز را روشن نمیکرد و در تاریکی غذا میخوردند. ابتدا که میخواستم وارد مغولستان بشوم، دیدم که یک جهانگرد هلندی در اولانباتور پایتخت مغولستان، زندگی میکرد. او دوچرخهسوار بود، دنیا را گشته بود و آمده بود در اولانباتور زندگی میکرد. وقتی برنامهام را برایش توضیح دادم، بدون مقدمه گفت تو داری خودت را به کشتن میدهی. این کار را نکن و اگر میتوانی یک اتومبیل بگیر، به پایتخت بیا و در خانه ما بمان تا این فصل بگذرد و بعد سفرت را در مغولستان شروع کن. او میگفت که فواصل خانهها در مغولستان بسیار زیاد است. پیش میآید که چند روز هیچ آدمی را نبینی. طوفانها مخصوصاً در نواحی شمالی سخت هستند و هوای خیلی سردی بر این نواحی حاکم میشود که آدم نمی تواند در این شرایط طاقت بیاورد. اگر گاهی خود محلیها مجبور شوند که جا به جا شوند یا اگر کاری پیش بیاید که بخواهند مسیر را طی کنند، ممکن است در بین راه جان خود را از دست بدهند. بعدها در طول سفر خودم بارها دیدم که گوسفندها و گاوها به دلیل سرمای خیلی زیاد میمیرند. با اینکه گاوهای آنها با گاوهای تبتی همخانواده هستند و پشمهای خیلی زیادی دارند که روی زمین کشیده میشود ولی باز هم بهخاطر سرما میمردند.
مردم برای اینکه این حیوانات نمیرند، یک لحاف مخصوص برایشان درست میکردند و واکسنی هم به آنها میزدند که در مقابل سرما مقاومت کنند ولی باز هم پیش میآمد که حیوان میمرد؛ به دو دلیل، یکی نبودن آذوقه و دیگری سرما. به این دلیل که طبیعت اینجا استپی است و همه سال هم سرد است، خیلی علفزار ندارد و مردم نمیتوانند یونجه و چیزهای دیگر را ذخیره کنند. در زمستان مراتع چندانی باقی نمیماند و گاهی آنقدر برف میبارد که همان پوششهای استپی را هم میپوشاند و حیوانات چیزی برای خوردن نخواهند داشت. در اغلب مناطق مغولستان، بارش برف خیلی کم است اما میانگین دما در زمستان در اولانباتور چون وسایل هواشناسی آزمایشگاهی هست 27- درجه است ولی در جاهایی که من بودم اغلب حدود 20- درجه هم بود. یعنی اگر بخواهم خودم میانگین بگیرم حدود 30- درجه میشود. خیلی از روزها دمای هوا 38- درجه و البته در بعضی موارد 50- درجه بود. این رقمهایی را که میگویم بیشتر در روستاهایی که برق و تلویزیون داشتند و از اخبار مطلع بودند، میگرفتم. مردم متوجه میشدند که امروز دمای هوای اینجا چقدر است و من از مردم میپرسیدم. مزیتی که سیبری داشت این بود که اغلب پمپ بنزینها در سیبری یک دماسنج بیرونی داشتند برای اینکه مردم مدام از میزان دما مطلع باشند یا خود پمپ بنزینها دما را بدانند چون از یک میزان دمایی به بعد نباید کار کنند زیرا در آن دما کار کردن خطرناک میشود. ولی از وقتی به مغولستان وارد شدم دیگر نمیتوانم بگویم چند روز دمای 40- درجه را تجربه کردم.
بعضی وقتها برای پیدا کردن قبیلهای، تصویرشان را روی کاغذ میکشیدم و به مردم نشان میدادم و میپرسیدم که اینها را کجا میتوانم پیدا کنم و مردم پاسخ میدادند که باید به این سمت یا آن سمت بروی.
آتش در چادر
وقتی خواستم به مغولستان وارد شوم به سایت شاورز سری زدم و دیدم دو نفر دوچرخهسوار فعال در مغولستان هستند. سایت شاورز، سایتی است که ما دوچرخهسوارها در آن به یکدیگر کمک میکنیم و به عبارتی سایت میزبانی از دوچرخهسوارانی است که جا و پول هتل و اینطور چیزها ندارند و به این ترتیب ما خانههایمان را در اختیار یکدیگر میگذاریم. برنامهریزی سفرم را برای هر دو نفرشان فرستادم. یک نفرشان گفت: « داری خودت را به کشتن میدهی» و دومی گفت: «حالا که قصد داری این کار را بکنی لطفاً خجالت نکش و هر جا که یورت یعنی چادر مغولی دیدی حتی اگر نصف شب هم بود، در بزن و برو داخل. مطمئن باش اگر آنها تو را ببینند زودتر از اینکه تو به آنها بگویی، تو را به خانه میبرند؛ چون همه در مغولستان میدانند که شرایط در زمستان چگونه است و با کسی شوخی ندارد. هر کسی در راه بماند مهم نیست چه کسی است و از کجا آمده، سریع دعوتش میکنند خانه تا شب را بگذراند و فردا که هوا روشنتر شد، برود». خیلی برایم پیش آمد قبل از اینکه حرفی بزنم، افرادی که مرا میدیدند، صدایم میکردند و با ایما و اشاره و حالت دست میگفتند بیا داخل خانه، چای بخور، غذا بخور، شب را بخواب و فردا صبح حرکت کن یا مثلاً یک جایی مهمان شدم به من فهماندند که جلوتر یک گردنه است و در گردنه شبها هوا خیلی خراب میشود و گرگ خیلی زیادی دارد. اگر الان بروم به شب برمیخورم و باید در گردنه بمانم، پس شب را در خانه آنها بمانم و فردا صبح بروم که بتوانم گردنه را رد کنم و همین طور هم شد و من فردا صبح راه افتادم. یک روز را به خاطر دارم که قرار بود از منطقه آلتای خارج بشوم و در این راه، یک گردنه کوهستانی بود که باید از آن عبور میکردم تا به روستایی به اسم تولبو برسم. من از بویونت به آلتای رفته بودم و از آلتای میخواستم به تولبو بروم که هم اسم یک منطقه است و هم نام یک دریاچه که به دمای 48- درجه هم رسیده است. به یاد دارم که وقتی شروع کردم به رکاب زدن در جاده خاکی، بعد از حدود یک ساعت به اول سربالایی رسیدم و چون جاده هیچ علامت و تابلو و مشخصهای نداشت و فقط میدانستم که دارم در جهت درست میروم، داشتم حرکت میکردم اما دیدم آن مسیری را که قاعدتاً باید مسیر من میبود، سنگ چین کرده بودند و مسیر مسدود شده بود. عدهای سنگ چینی کرده بودند و دوباره عده دیگری آن سنگچین را برداشته بودند و توانسته بودند که رد شوند. البته من نفهمیدم موضوع از چه قرار است ولی راه دیگری نداشتم و مسیر را ادامه دادم.
وقتی خواستم به مغولستان وارد شوم به سایت وارم شاورز سری زدم و دیدم دو نفر دوچرخهسوار فعال در مغولستان هستند به هر دو نفرشان پیغام دادم. یک نفرشان گفت داری خودت را به کشتن میدهی و دومی گفت حالا که قصد داری این کار را بکنی لطفاً هر جا که یورت یعنی چادر مغولی دیدی حتی اگر نصف شب هم بود، خجالت نکش و در بزن و برو داخل. مطمئن باش اگر آنها تو را ببینند زودتر از اینکه تو به آنها بگویی، تو را به خانه میبرند
یادم هست که تا شب دوچرخه را در سربالایی خیلی شدید هول دادم. در این ارتفاعات جادهای وجود نداشت و اغلب جادهها به این طریق ایجاد شده بود که یک جیپ از این مسیر عبور کرده بود و با گذر سالها این مسیر شکل گرفته بود. جاده، شیب بسیار تندی داشت. از داخل یک دره عبور میکرد و در نهایت به یک گردنه میرسید. از گردنه به بعد منظره جالبی بود، با اینکه ارتفاع بیشتر میشد ولی جاده به یک دشت خیلی باز میرسید. آنقدر شیب جاده زیاد بود که موتوریها هم که گاهی با دو ترک از این جاده عبور میکردند پیاده میشدند و موتور را هول میدادند. یک بار هم جیپی که سرویس مدارس بود و افراد را از روستا به مدارس شبانهروزی میبرد یا خانوادهها با آن جا به جا میشدند را دیدم که نفراتش را پیاده کرده بود و با هول دادن توانست از آن گردنه عبور کند. اما این موتوریهایی که میگویم خیلی برام جالب بودند که چگونه در آن دما موتورسواری میکردند. البته آنها آنقدر پوشش دارند یعنی لباسهای عجیب و غریب میپوشند و آخر هم روی همه پوششی از پوست حیوانات که به آن در میگویند را میپوشند که اغلب پوستینی است که از پشم خام درست میشود یعنی کاملاً پشم گوسفند روی آن است. آنها گاهی لباسهایی از پوست روباه یا گرگ هم برای خودشان میدوزند. همچنین از کفش، پاپوش و دستکش استفاده میکنند تا بتوانند از آن سرما در امان باشند. یک موتورسوار از موتورش پیاده شد و برایم روی برف چندین کروکی کشید و برای چندین کیلومتر راهنمایی کرد و کمکم کرد تا دوچرخه را هول بدهم. بعد از او هم یک چوپان کمکم کرد. همه روز را درگیر بودم تا بالاخره به انتهای گردنه رسیدم. با اینکه فرصت داشتم، هوا کمی روشن بود و میتوانستم به بالای گردنه برسم و در یک جای صاف چادر بزنم ولی چون از آن سوی گردنه خبر نداشتم، ترجیح دادم که زیر گردنه چادر بزنم تا از باد احتمالی در امان باشم. آن شب هم طبق معمول، کپسول اجاق گازم یخ زده بود. با اینکه برای هوای سرد طراحی شده بود و نباید یخ میزد ولی به هر حال یخ زده بود و من تصمیم گرفتم که از اجاق بنزینی استفاده کنم. از اجاق بنزینی همانطور که رویش نوشته شده و همه ما هم میدانیم باید بیرون از چادر استفاده کرد ولی سرمای بیرون از چادر آنقدر زیاد بود که اصلا ً فکر اینکه بتوانم شب بروم بیرون، اجاق را روشن کنم و چای دم کنم را از سرم بیرون کردم. در شب هوا تقریباً پانزده تا بیست درجه سردتر میشد و چون فعالیتی نداشتم اگر قرار بود بیرون بمانم حتماً دچار سرمازدگی میشدم. من در طول روز برای اینکه گرم بمانم، رکاب میزدم یا هر یک ساعت، یک مرتبه دوچرخه را نگه میداشتم و شروع میکردم به راه رفتن، دویدن، ورزش کردن یا یک شیب ملایم را کوهنوردی میکردم تا دمای بدن و انرژیم را حفظ کنم. اما بعد از چادر زدن به علت اینکه هیچ فعالیتی نداشتم، باید به داخل چادر میرفتم و کاپشن و جوراب پر میپوشیدم و لباسهایم را زیاد میکردم تا بتوانم بدون اینکه حرکتی داشته باشم، گرم بمانم. چون هوای بیرون چادر خیلی سرد بود اجاق را داخل چادر روشن کردم ولی غافل از اینکه سرما یکی از واشرهای اجاق بنزینی را از شکل طبیعیاش خارج کرده و کپسول من نشتی داشت. به محض این که متوجه نشتی شدم خواستم اجاق را خاموش کنم اما ناگهان همه چیز آتش گرفت. در حالی که صورتم رو به آتش بود تنها کاری که توانستم بکنم این بود که دو تا زیپ چادر را سریع باز کنم، کیف مدارکم، دوربینم و بعد خودم را به بیرون پرت کنم. همه وسایل کوهنوردی و دوچرخهسواری بسیار سریع آتش میگیرند. چادر، لباسها و همه اینها موادی هستند که بسیار سریع آتش میگیرند و من تصور کردم که همه چیز خواهد سوخت. ولی وقتی به بیرون رفتم کمی به اوضاع مسلط شدم و با یکی از دو کلاه طوفانی که داشتم آتش را خاموش کردم. همه این چیزها در چند ثانیه اتفاق افتاد ولی اتفاق جدی و مهمی بود. درپوش داخلی چادر کاملاً سوخته بود و حدوداً یک چهارم کف آن، زیراندازم و تعدادی از لباسهایم هم سوخته بودند. چیزهایی را که سوخته بود، بیرون انداختم و شروع کردم با کپسولی که دوباره یخ زده بود، بتوانم کمی مایعات درست کنم. کپسول را روی کیسه خوابم گذاشتم تا کمی گرم شود و بعد یک شمع زیرش روشن کردم. شعله بسیار ضعیفی داد و حتی نتوانستنم کمی برف آب کنم؛ بنابراین منصرف شدم و خوابیدم. به نظرم برنامه تمام شده بود. چادر، خانه من بود و حالا که آتش گرفته بود، اگر به طوفان برمیخوردم و طوفان درون چادرم نفوذ میکرد، میتوانست فاجعهساز شود. چون این چادر مخصوص هیمالیا ساخته شده بود، وقتی که طوفان میشد بوران و طوفان به آن نفوذ نمیکرد و من از باد و برف در امان بودم ولی اکنون با این آتشسوزی دیگر نمیشد ادامه داد و گرمای کمی هم که داخل چادر بود به هدر میرفت. ابتدا فکر کردم که این اتفاق، برنامهام را خیلی خراب میکند ولی بعد با خودم گفتم، با یک اتومبیل به اولین روستا یا اولین شهری میروم و با اتوبوس به اولانباتور یعنی پایتخت مغولستان میروم و در آنجا یک چادر تهیه میکنم و برمیگردم. البته رسیدن به اولین شهر حداقل نزدیک به ده روز زمان میبرد و نگران بودم که میتوانم آنجا چادر خوب تهیه کنم یا خیر، چون کوهنوردی در مغولستان تازه دارد شکل میگیرد. باز با خودم فکر کردم نه؛ اصلاً به همان اولین شهر که رسیدم مقداری پارچه شمعی میگیرم و خودم چادر را تعمیر میکنم. نیازی نیست بخرم. با همین افکار خوابیدم. نصف شب با صدا و سرمای باد بیدار شدم، دوباره به چادر فکر کردم و این بار تصمیم گرفتم که اصلاً تعدادی از لباسهای تابستانهام را میبُرم و به هم میدوزم و با آنها چادر را درست میکنم. با همین فکرها دوباره خوابیدم. فردا وقتی به بالای گردنه رسیدم و از آن بالا دشتهایی که از آن عبور کرده بودم را نگاه میکردم، احساس خیلی خوبی داشتم و اصلاً فراموش کرده بودم که چه اتفاقی افتاده است. در همان موقع یک ماشین متعلق به U.N از سمت دشت آمد که چند سرنشین قزاق و مغول داشت. آنها یک سیب، یک لیوان چای گرم و همچنین یک کالباس به من دادند و با اشاره فهماندند که این کالباس حلال است و از گوشت خوک تهیه نشده است. با هم عکس یادگاری گرفتیم و اطلاعاتی میان ما رد و بدل شد و آنها رفتند. وقتی آن سیب را در آن گردنه گاز میزدم، واقعاً احساس کردم که در بهترین جای ممکن و در موقعیت درست هستم. اینکه در چنین جایی با چنین لذتی دارم سیب میخورم، نشانه این است که همه چیز خوب است. لحظه خیلی لذتبخشی بود. دوباره رکاب زدم، یک جاده خیلی باریک در دشت وجود داشت و باریکی آن به اندازه دو تا لاستیک بود که از برف عبور کرده باشد. چون هم جهتم درست بود و هم این جاده بالاخره به یک جایی میرسید همان رد را گرفتم و در همان روز در انتهای دشت، خانهای را دیدم. دوچرخه را پارک کردم و به سمت دشت رفتم، به سمت انتهای دشت. فلاکسم را برداشتم که فقط آب بگیرم. چون هر دو اجاقم از کار افتاده بود، تا وقتی که اجاق بنزینیام را تعمیر کنم، باید آب را از خانهها یا یورتها و چادرها تهیه میکردم. یک مغول که داشت جیپش را تعمیر میکرد، جلو آمد و از من پرسید که چه چیزی میخواهم. من فلاکس را به او نشان دادم و او با دست اشاره کرد که داخل خانه بروم. وقتی داشتم میرفتم، یک پسر بچه خیلی کوچک را دیدم که از او عکس گرفتم. مادر خانواده هم بیرون آمد و فلاکس را به او دادم و او به خانه دعوتم کرد. من قرار بود فقط آب بگیرم و برگردم، ولی دو روز آنجا ماندم؛ وقتی میخواستم فلاکس را بگیرم، برایم چای ریختند. چای آنها ترکیبی از شیر و چای است که گاهی کشک و کره هم به آن اضافه میکنند که بسیار خوشمزه و مقوی است. سپس پدر خانواده به خانه برگشت و پرسید که ماجرا چیست؟ من هم توانستم با عکسها به او بفهمانم که دوچرخهسوارم و دوچرخهام را در پایین دشت گذاشتهام. من آنقدر بالا آمده بودم یعنی در واقع خانه آنقدر دور بود که دوچرخه در دشت دیده نمیشد. همه این صحرانشینان یک دوربین شکاری دارند تا هم دامهای اهلی و هم اسبهایی که در دشت رها میکنند را ببینند و اغلب دوربینشان را در جیب یا داخل لباسشان میگذارند. او با دوربین، دورچرخه را دید و گفت که بروم دوچرخه را بیاورم و شب را همانجا بمانم. نزدیک عصر بود، چادرم سوخته بود و نمیتوانستم کاری بکنم، پس مشتاقانه پیشنهادش را قبول کردم و شب همانجا ماندم. در طول شب عکس کشورهایی که آمده بودم را به آن خانواده نشان دادم و شب خوبی سپری شد. صبح فردا که میخواستم وسایلم را جمع کنم و بروم، باز با ایما و اشاره اصرار کردند که یک روز دیگر هم بمانم. من هم دیدم فرصت خوبی است و میتوانم چادرم را در اتاق نسبتاً بزرگی که داشتند درست کنم. لباسهایم را هم بیرون آوردم و با یک قیچی خودم و یک قیچی آنها شروع کردم به بریدن لباسها. از صبح تا نزدیک عصر مشغول بریدن و دوختن بودم. خانواده مغولی خیلی دوست داشتند در دوختن چادر کمک کنند ولی من میترسیدم که کار را خراب کنند. بالاخره آنقدر اصرار کردند که نزدیک عصر، خیاطی را به پدر خانواده سپردم و خودم با یک دوربین رفتم برای عکاسی. اینکه میگویم پدر خانواده برای این است که نامش خیلی سخت بود و از خاطرم رفته است و فقط اسم فرزندشان را که خیلی صدا کردم به خاطر دارم؛ اسمش باتولچی بود. آنها زیر یک صخره زندگی میکردند. من کمی صخرهنوردی کردم و بعد از کوهی که آنجا بود برای دیدن مناظر اطراف بالا رفتم. عصر خیلی خوبی بود. حدود دو، سه ساعت کوهنوردی کردم و برگشتم. کار تعمیر چادر هم تقریباً تمام شده بود و فردای آن روز برای ادامه مسیرم حرکت کردم.
بدون تلمبه، بدون غذا، بدون آب
در جریان سفر در مغولستان یک بار دیگر هم شرایط بحرانی به سراغم آمد و تلمبهام شکست. تلمبهای که من داشتم پلاستیکی بود و خیلی هم تلمبه خوبی بود ولی از شدت سرما موقع کار کردن در دستم شکست. به روستای تولبو که رسیدم، پول نقد نداشتم که بتوانم یک تلمبه بخرم. من در آنجا فقط یک دوچرخه دیدم و بیشتر افراد موتور سوار میشوند و اغلبشان تلمبه داشتند. در روستا نتوانستم چیزی بخرم. خبری هم از بانک و عابربانک و اینطور چیزها نبود که بتوانم از کارتم پول بردارم. باید به شهر میرسیدم چون این امکانات در شهر زیاد بود. کمی مواد غذایی تهیه کردم و با پولی که مانده بود دوباره به مسیرم ادامه دادم. قبل از اینکه به شهر هوفت برسم در روستا تلمبه گرفتم و باد زدم اما چون مسیر کاملاً سنگلاخ بود لاستیکها به مرور باد کم میکردند. دوباره به سربالایی رسیدم و باید دوچرخه را هول میدادم. بعد از یک روز ذخیره مایعاتم تمام شد، کپسول هم نداشتم و در ضمن با اینکه اجاق بنزینیام را تعمیر کرده بودم ولی بنزین نداشتم و راستش خجالت هم کشیده بودم که از کسی بنزین بگیرم. بدون آب به مسیرم ادامه دادم. حدودا دو روز بود که بدون غذا در حرکت بودم و یک روز هم بود که اصلا ً آب ننوشیده بودم. نخوردن آب خطرناک بود و یکی از روشهایی که من برای مقابله با سرما از آن استفاده میکردم، نوشیدن مایعات بود. نوشیدن مایعات باعث رقیق کردن خون و جریان بهتر گردش خون در رگهای انتهایی میشود و نوک انگشتها، نوک بینی و گوش بهخاطر همین گردش سریع خون گرم میشوند. از لحظهای که شما مایعات را کم کنید چه در کوه و در ارتفاع باشید و چه در هر جای دیگری، خون شروع میکند به غلیظتر شدن و همین غلظت خون مشکلات زیادی را ایجاد خواهد کرد که یکی از آنها سرمازدگی و یخزدگی اندامهای انتهایی است. برای اینکه دچار یخزدگی نشوم حدوداً هر یک ساعت یک بار دوچرخه را نگه میداشتم، دستکشهایم را درمیآوردم و آنها را داخل کاپشن و زیر بغلم میگذاشتم. اگر دستکشها در هوای آزاد میماندند، یخ میزد. دستهایم را روی شکمم میگذاشتم تا گرمای شکمم بتواند به دستم منتقل شود و دستم را از یخ زدگی محافظت کند. گاهی جورابهایم را درمیآوردم و با دستم، انگشتهای پایم را میگرفتم تا این گرما منتقل شود. حدود دو روز بود که هیچ کسی را ندیده بودم تا مسیر را از او بپرسم. فقط تقریباً میدانستم که در مسیر درست هستم ولی نمیدانستم چقدر باقی مانده و چند کیلومتر دیگر باید این دوچرخه را هول بدهم. در این دو روز مواد غذاییام تمام شده بود و در یک روزش هم آب نداشتم. وقتی شب میخواستم چادر بزنم مشکلات زیادی داشتم. چادر با اینکه برای ارتفاع و هیمالیا طراحی شده بود اما سرما، خاصیت کشسانی کش درون تیرکهای آن را از بین برده بود و من هر شب مجبور میشدم که قبل از چادر زدن پیچها و گره کش را باز کنم تا کش را کشیدهتر بکنم و دوباره گره بزنم و دوباره پیچ را ببندم. کسانی که در سرما چادر زدهاند، میدانند که این کار خیلی سخت است و من با دستکش پر مجبور بودم این کار را بکنم و گاهی دستکش را هم در میآوردم. این چادر برای همالیا طراحی شده بود، ولی در صعودهای هیمالیا نهایتاً به مدت پنج، شش روز در ارتفاع بالای هفت هزار متر که دمای 40- درجه دارد چادر میزنند و بعد ارتفاع را کم میکنند، ولی چادر من بعد از یک ماه در سرمای کشنده سیبری و مغولستان با این مشکل مواجه شد. هر روز که چادر میزدم، مجبور میشدم کشها را کمی کوتاهتر بکنم. انجام این کار در آنجا، آن هم هر روز خیلی کار سختی بود اما من خیلی متوجه این مشکلات نبودم و اینها فقط چالشهایی بودند که من دوستشان داشتم و انتخابشان کرده بودم. خیلیها این سؤال را از من پرسیدهاند که آیا لحظهای پشیمان شدهام یا خیر؟ باید بگویم در این سفر هیچ لحظهای احساس پشیمانی نکردم و زیباترین شادیها را در همین سفر تجربه کردم و چه قبل و چه بعد از آن چنین احساساتی را تجربه نکردم. البته دفعه اولم نبود و قبلاً در کوهنوردی با شرایط خیلی بدی مواجه شده بودم فقط چون این تجربه طولانی بود، سختتر به نظر میرسید.
اسپانسرینگ
اغلب بحثهای اسپانسرینگ دوچرخهسواری یا کوهنوردی در ایران فقط یک بار اتفاق میافتد و در نهایت اگر به ورزشکار و به شخص حامی مراجعه کنید، میبینید که هر دو خاطره خوبی از این قضیه ندارند. ما اغلب دیدگاه حرفهای نداریم و فکر میکنیم وقتی یک اسپانسر داریم فقط باید پرچمش را ببریم سر قلهای بزنیم و عکس بگیریم و اسپانسر هم فکر میکند وظیفهاش فقط پول دادن است بنابراین هر دو طرف این ماجرا نتیجه مطلوبی از بحث اسپانسرینگ نمیگیرند. من در این سفر یک اسپانسر داشتم که در نهایت به یک گزارش خیلی موفق انجامید و رضایت هر دو طرف ماجرا را در پی داشت. وجود شرکت تبلیغاتی زیبالون باعث شد که این برنامه پوشش خوبی داشته باشد و صفحهاینستاگرامی به اسم دویست روز یا کانال دویست روز ایجاد شد. پخش کلیپ و فیلم این سفر و پوشش درست خبری، همگی باعث شدند برگزاری نمایشگاه و مراسم خیلی خوب و حرفهای باشد. شرکت پالاز یا همان پالاز موکت سابق هم عنوان اسپانسر این برنامه از این رویداد رضایت کامل داشتند.
سفرهای مسلم ایران نژاد را از صفحه اینستگرام او دنبال کنید: